کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۸

صوفی که ز چشم تو برد جان به سلامت

سر بر نکند تا به قیامت ز غرامت

امروز گر آن لب نگرد زاهد خود کام

بسیار به دندان گزد انگشت ندامت

در دیده خیال قد تو روز جدائی

چون سایه طوبی است به گرمای فیامت

گر زلف کجت بیند امام از خم محراب

جز سوره واللیل نخواند به امامت

دی دید قیام تو مؤذن به نمازی

قد قامت او برد زیاد آن قد و قامت

ما از پس صد پرده تماشای تو کردیم

صاحب نظری هسته ز انواع کرامت

برخیز کمال از سر ناموس که رندان

کردند اقامت به سر کوی ملامت