کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۶

سر زلف تو دزد دل های ماست

گر آویزی او را از گردن رواست

به بالای لب نقطة خال تو

خطا نیست آن نکته مشک ختاست

۳

صفاهاست با آن دو رخ دیده را

غباری اگر هست از آن خاک پاست

به دور تو صوفی با پوش شد

که از دست تو پیرهن ها فباست

ز من گفته صبر کن نیم دم

از آن روی چندین صبوری کراست

۶

جدا می کند فرقت جان ز تن

قرارم ز دل نیز این خود جداست

کجا شد دلت باز گفتی کمال

تو خود نیک دانی مرا دل کجاست