کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۵

دل از آن غمزه بسی شاکر و بس خشنودست

کرد که به خون ریختن بنده کرم فرمودست

کشته عشق رخ اوست گل رنگین نیز

دامنش بیسیبی نیست که خون آلودست

گفتی از خاک در خویش فرستم گردی

همچنان چشم رجا بر کرم موعودست

بخشی از خوان ملاحت به جگر سوختگان

بده امروز که حلوای لبت بی دودست

به جفا دور شدن از نو نباشد محمود

هر کجا پای ایازست سر محمودست

سفر عشق تو بی واسطه راهبری

حد ثانیست که این ره ره تا محدودست

گر به سودای بیان عمر زیان کرد کمال

این که سر در قدمت سود سراسر سودست