کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۳

حسن پس، بار مرا، مهر و وفا گر نیست نیست

و شیوه عاشق کشان غیر از جفا گر نیست نیست

در سر او اینکه ریزد خون ما گر هست هست

کشته را از آن لب امید خونبها گر نیست نیست

عشرت و عیش بتان با عاشقان جور و جفاست

عیش وعشرت باش گو او را مرا گر نیست نیست

هست شب ها مجلس ما را به رویش تمام

شمع دیگر در میان جمع ما گر نیست نیست

خاک پاش از گریه چون کحل الجواهر ساختم

دید گوهرفشان را توتیا گر نیست نیست

آن حدیث چون شکر ما را پسندست و کمر

این دهان پیدا میان هم در قبا گر نیست نیست

روز و شب دریوزه گر بس گرڈ کوی او کمال

بر در سلطان ما دیگر گدا گر نیست نیست