کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۹۴

با چشم من این اشک روان را چه فتادست

با جان من این سوز نهان را چه فتادست

گر خون رود از دل که کبابست عجب نیست

این دیده خونابه چکان را چه فتادست

اگر تن به تب هجر به پا بسته چو شمع است

با سوختن این رشته جان را چه فتادست

از پای گر افتم من دور از تو به راهم

آن گیسوی در پای کشان را چه فتادست

چشم از هوس دیدنت افتاده برونست

با روی تو چشم نگران را چه فتادست

دی راند مگس از من بی طاقت و می گفت

گرد پشه این مگان را چه فتادست

در جان کمال آمد و افکند صد آشوب

یارب به من آن شوخ جهان را چه فتادست