کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۷۲

آن گل نو از کدامین بوستان برخاسته است

کز نسیم او ز هر سو بوی جان برخاسته است

عندالیان تا حکایت کرده زان بالا بلند

از درون سرو فریاد و فغان برخاسته است

گرد لب خال وخط او سینه ها از بسکه سوخت

دودها اینک ز جان عاشقان برخاسته است

گرد مشک است آن نشسته گرد رویش خط سبز

ظاهرا این گرد هم زان بوستان برخاسته است

ناله بالانشین از درد ننشیند فرو

بر سر صدری که این بنشیند آن برخاسته است

نقش هستی بر میان دوست نتوانیم بست

با وجودش نام هستی از میان برخاسته است

هر کسی گوید ز سر برخاست در عشقش کمال

سر چه باشد از سر جان و جهان برخاسته است