کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۵۸

دوش رسیدم به گوش از لب جانان خطاب

ای دل اگر عاشقی دیده بپوشان ز خواب

پیش خیالت که هیچ دور مباد از نظر

خواب چه باشد که نیست چشم جهان بین به خواب

بسکه لطیف است آن عارض نازک به رو

چونکه نظر می کنی می چکد از دیده آب

تا به صدارت نشست عشق تو در سینه ام

شد هوس آباد دل از ستم او خراب

در حق ما ای رقیب هرچه تو خواهی بگوی

نیست به همچون تویی به ز خموشی جواب

بی تو نباشد ثبات هستی ما را بلی

راه نگردد پدید تا نبود آفتاب

حاصل تقوی و زهد در سر رندی کمال

کردی و سر بر نکرد همچو حباب از سراب