کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۵۷

دل مقیم کوی جانانست و من اینجا غریب

چون کند بیچاره مسکین تن تنها غریب

آرزومند دیار خویشم و یاران خویش

در جهان تا چند گردم بی سر و بی‌پا غریب

چون تو در غربت نیفتادی چه دانی حال من

محنت غربت نداند هیچکس الا غریب

هرگز از روی کرم روزی نپرسیدی که چیست

حال زار مستمند مانده دور از ما غریب

چون درین دوران نمی افتد کسی بر حال خود

در چنین شهری که میبینی که افتد با غریب

در غریبی جان به سختی می دهد مسکین کمال

واغرییی واغریبی واغریبی واغریب