کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۵۰

یار بگزید بی وفایی را

رفت و ببرید آشنایی را

همه غمها جدا جدا بکشم

جز غم و غصه جدایی را

شنی لله مرا ز روی نکوست

من نکو می کنم گدایی را

خانه را گر نباشد از تو چراغ

چکند دیده روشنائی را

زاهد از شهر عشق رخت کشید

عقل بینید روستانی را

بر تو از دست نارسایی ماست

که گزیدیم پارسایی را

گفتمش خاک راه تست کمال

گفت بگذارخودستائی را