کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۳۷

شانه زد باد زلف یار مرا

اصلح الله شانه ابدا

گر خدا راست آرد آید باز

سرو طوبی خرام ما بر ما

دل چو پیراهن تو می لرزد

بر تو گر بگذرد نسیم صبا

تا به بالا تو راست چون الفی

ما چو لامیم در میان بلا

دیده بگذار تا لبت بیند

که به مرطوب به بود حلوا

دل ز درد تو پر شدست چنان

که نگنجد درو خیال دوا

دل مرنجان به درد دوست کمال

فهو ماءالحیات فیه شفا