چه رها کنی به شوخی سر زلف دلربا را
که ازو بهم برآری همه وقت حلقه ها را
به دوصد ادب برآن در چو خطاست برگذشتن
حرکات نامناسب ز چه رو بود صبا را
نشود ز گرد فتنه سر کوی دوست خالی
بدو زلف اگر بروبد همه عمر خاک پا را
شب و روز غیر دردی نخورم بر آستانت
که دوای خوبرویان نرسد من گدا را
چه دهی دلم که بخشم ز بلای خود امانت
به عطا مکن حوالت به بلا سپار ما را
چو بدست خویش تیغم بزنی دمی رها کن
که ز ساعدت بگیرم به حواله خون بها را
مدهید گو طبیبان به کمال مرهم جان
چو سپرد جان به جانان چه کند دگر دوا را