دیدهای در عشق چون مجنون دگر دیوانهای
هان بیا بنگر مرا آشفته بر جانانهای
وحشیی بینی ملولی، سرگرانی، دلسبک
ترک مردم کرده و خو کرده در ویرانهای
ممتحن بیخویشتن، غمخوارهای، بیچارهای
بیدلی، شوریدهای، بیحاصلی، دیوانهای
عاشقی، بیطاقتی، محنتکشی، تیزآتشی
جانسپاری، بیقراری، خودکشی، پروانهای
رازداری، محرمی، با دردمندان همدمی
مفلسی، غممونسی، با نیستی همخانهای
پاکبازی، دین براندازی، مصفّا سینهای
دُردنوشی، والهای، از خویشتن بیگانهای
رفته با هر شاهدی، ببریده از هر زاهدی
فارغ از هر دعویای، ایمن ز هر خرمانهای
پاکسوزان را ندیدستی بیا اینک ببین
تا بود در خرمنِ ما صد چو مجنون دانهای
گر به چشمِ عقل بینی، پنبه در گوش آگنی
نشنوی بیهوده از هر جاهلی افسانهای
تا لبِ خاک ار نخواهی باده پیمودن دمی
چون نزاری کف نداری خالی از پیمانهای
دامن از دنیی و دین در پای کش بیعذر و سر
در میانِ عارفان نه از پیِ شکرانهای