حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۰۴

هر که جگرگوشه ای دارد و جانانه ای

در نظرش مصر دان هست چو ویرانه ای

خاصه که تو دل بری شنگِ جهانی که نیست

در صدفِ روزگار همچو تو دردانه ای

مطلعِ خورشید چیست رویِ تو دیدن صباح

دولتِ آن کش بود همچو تو هم‌خانه ای

شعله ی شمعِ رخت در دلم آتش فکند

چیست به جز سوختن حاصلِ پروانه ای

لایقِ حضرت نی ام معترفم معترف

تا چه کند عاقلی صحبتِ دیوانه ای

قدرِ تو نشناختم زان برمیدی ز من

حیف بود آشنا بر درِ بیگانه ای

قصّه ی شیرین و گل حسنِ تو منسوخ کرد

چند توان گفت باز بیهده افسانه ای

غصّه ی دردِ فراق عرضه کنم پیشِ تو

گر بودم خلوتی با تو به گوشانه ای

جانِ نزاری به لب می رسد از عشقِ تو

چند کند احتمال پُر شده پیمانه ای