حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۸۵

امید هست که روزی جمال بنمایی

اگر به خشم برفتی به صلح بازایی

نخست چاشنی ای دادی ام به شربت وصل

چو پای بند شدم روی بازنگشایی

من از جفای تو بر سر زنان تو سر در پیش

کرشمه می کنی و می روی به رعنایی

چو می گرفتی ام اول چو پارسا بودی

مکن که آخرِ کارم کشد به رسوایی

اگر دو دیده به یک بار در سرِ تو شود

ز گریه کم نکنم گو مباش بینایی

طریقِ رایِ تو جویم به هرچه لطف کنی

مطیعِ حکمِ تو باشم به هرچه فرمایی

یه طعنه گفت پدر کای پسر شکیبا باش

چه گونه بر سرِ آتش کنم شکیبایی

عجب از آن که دهی پندها نزاری را

کجا به وعظ کند التفات شیدایی