حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۷۰

نوشته یافتم رمزی به خطِّ خوب بر جایی

که صاحب‌دیده را خاطر فرو ناید به هر جایی

بجز وجه‌الله‌ش نبود نظرگاهی و خود نبود

نه مقصود دگر وقتی نه محبوب دگر جایی

مترس از کثرتِ باطل به عونِ واحدِ مطلق

که باطل را وجودی نیست در کویی و در جایی

فتاد از تابِ این نکته دلم چون پنبه بر آتش

ندانستم که هم روزی کند این رشته سر جایی

نزول عشق و کنجِ جان من هیهات ازین خجلت

که سلطان چون فرود آید چنین در مختصر جایی

ز چشم مستِ او هستم چنان بی‌خویشتن زآن شب

که از اعضایِ شخص من نیاید با خبر جایی

چو گل بر خار می‌خفتم چو بلبل زار می‌نالم

ازآن شب باز کاوازش شنودم بر گذر جایی

عجب دارم که مجموعی پریشان‌تر ز من باشد

تنم جایی زبان جایی دلم جایی نظر جایی

وگر مردم بهشت از آفرینش دوست می‌دارند

نزاری ز آستانِ او ندارد دوست‌تر جایی

ملک را آرزو باشد که بپذیرد به مملوکش

پناهِ جان جُزین حضرت نیابی ای پسر جایی