حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۶۵

به پای مردیِ عقل از رهِ شکیبایی

کجا روم که محال است عقل و سودایی

طمع مکن که به تدبیرِ عقل دست دهد

شکیب هر که برآورد سر به شیدایی

دلی بباید و پیشانی‌یی که نتوان رفت

طریقِ عشق به نازک‌دلی و رعنایی

هنوز عشق ندانی که چیست تا وقتی

که در محافلِ مردانِ پاک بازآیی

به جز کمال نبینی چو چشم بربندی

به‌جز جمال نبینی چو چشم بگشایی

چو باز دیده ز هر دو جهان چو بردوزی

به دوست راه بری چون به خویش بازآیی

نزاریا به سرِ عشق هیچ ره نبری

به عقلِ مختصر آن به که درنیفزایی

خلافِ عشق به فرمانِ عقل دانی چیست

همان حکایتِ ابلیس و خویشتن رایی