حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۵۹

هرگز نکنی به ما نگاهی

دادی ندهی به دادخواهی

تو برده به هر کرشمه جانی

ما سوخته عالمی به آهی

جز علّتِ دوستی ندارم

در گردنِ من چنین گناهی

الّا غمِ تو دگر مرادی

الّا درِ تو دگر پناهی

خورشیدِ رخِ ترا چه گونه

تشبیه کند کسی به ماهی

خورشید خجل شود اگر تو

دزدیده در او کنی نگاهی

دستِ تو و گردنِ نزاری

حیف است به هر سری کلاهی