حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۵۷

چندان بنالم هر صبحگاهی

کز هر وجودی برخیزد آهی

چند از ملامت ای غافل از من

افتد ازاین ها هم گاه گاهی

وقتی بدانی کاین برقِ سوزان

در جانت افتد چون در گیاهی

با ماه رویی گر عشق بازم

عاشق توان شد بر حسنِ ماهی

هندویِ او را شد چین مسلّم

کی بود چندین حّدِ سیاهی

با روی نیکو محبوبِ نیکو

افتاده یوسف در قعر چاهی

من ز آستانت رفتن نیارم

هر کس به جایی دارد پناهی

بر در بمیرم ترکت نگیرم

باشد که باشد پیشِ تو راهی

هر خیلِ حسنت در غارتِ دل

بر می نشاند هر دم سپاهی

بر قتلِ من گر محضر ببندی

هر عضو از من باشد گواهی

از حق نزاری خواهد به زاری

یاری موافق نه مال و جاهی

دنیا و حالش قدری ندارد

بگذشت خواهی بی اشتباهی