حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۵۶

بر من بگذشت دی پگاهی

سروی و فرازِ سرو ماهی

زیبا بر و گردن و نغوله

آراسته کاکل و کلاهی

آشوبِ دلی هلاکِ جانی

بی چاره کنی ، ستیزه خواهی

گفتم که به بندگانِ مملوک

از کبر نمی کنی نگاهی

گفتا که به جانبِ گدایان

کم تر کند التفات شاهی

گفتم که اگرچه راستی را

در حسن تو نیست اشتباهی

باشد که به دست مفلس افتد

ناگه گهری ز جایگاهی

گفتا که نه یوسفی بیابی

هر جا که طلب کنی ز چاهی

گفتم که بترس اگر خداوند

بخشید ترا جمال و جاهی

کز آتشِ اندرون بسوزم

خرمن گهِ آسمان به آهی

گفت ار همه آسمان بسوزی

بر من به جوی و جو به کاهی

گر اهلِ حقیقتی نزاری

ساکن بنشین به خانقاهی

یک رنگ شو از برایِ سالوس

گه سبز مپوش و گه سیاهی

مردان به غرض طمع نکردند

رو توبه کن از چنین گناهی

تسلیم کسی بباش و بر شو

از گوشه ی گلخنی به گاهی

چون کرد به راستی اقامت

بر محضرِ من چنین گواهی

غیرت به وجودِ من درافتاد

چون آتشِ تیز در گیاهی

گفتم به کسی نمای راهم

کو را به خدای هست راهی

مرموز به شیخ کرد اشارت

کالّا درِ او دگر پناهی