حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۴۲

تا به کی عجب و شرک و خود بینی

با خدا باش تا خدا بینی

این همه شوق و عشق و درد و نیاز

در میان هیچ تو همه اینی

شش همی خواهی و یک آمد نقش

آن نکوتر که مهره بر چینی

جان به تلخی چو کوه کن بدهی

بس که مغرورِ حسنِ شیرینی

چه محل پیشِ پاک بازانت

تا تو مشغولِ جاه و تمکینی

از پراکندگی نباشی جمع

تا تو موقوفِ نقشِ پروینی

از خلافِ تو فتنه ها خیزد

کی پسِ کارِ خویش بنشینی

تا کنند آفرین بَدان بر تو

از درِ سد هزار نفرینی

وربه نیکانت التجا باشد

احسن الله محضِ تحسینی

صیدِ تو نیست جز کبوترِ زار

پس تو شاهی نیی که شاهینی

پس چه دشمن نزاریا و چه دوست

دل پر از مهر و سر پر از کینی