حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۳۲

شنیده ام که تو با دوستان وفا نکنی

من اعتماد ندارم که عهد می شکنی

به شیوه دگر افتاده ای ندانم دوش

چه خواب دیده ای امروز باز در چه فنی

چه خوانمت به که مانی جز این نمیدانم

که آفت دل و دینی بلای جان و تنی

به هر جفا که توانی مرا زپیش بران

که از تو تلخ نباشد بدین شکر دهنی

که باشد آنکه تو را بیند و ندارد دوست

ولی چنان نه که من دارمت چنان که جان منی

ز غیر دوست بپرداختیم خانه دل

نه هم تو شاهد مایی که صاحب الوطنی

به شرط آن سپر انداختیم بر سر آب

که از تو باز نگردیم اگر به تیغ زنی

خلاص چشم ندارد چو من گرفتاری

از آن کمند که در گردن فلک فکنی

نزایا نه تو را گفته ام که دیده ی شوخ

سرت به باد دهد عاقبت نگر نکنی