به قاین بگذر ای باد ار توانی
زمینبوسی ببر آن جا که دانی
بگوی آرام جانم را که جانم
برآمد در غمت از ناتوانی
به دست باد صبح از نافهی زلف
چه باشد گر به من بویی رسانی
تویی لیلی و من مجنونِ واله
تویی شیرین و من فرهاد ثانی
چو مجنونم که در اندوه لیلی
بریدم صحبت از انسی و جانی
شدم پر از غمِ دوری دریغا
که کردم در سرِ غربت جوانی
چو فرهادم که بر من تلخ کردهست
فراق روی شیرین زندگانی
به حیرت میکنم صبری ضروری
به غیرت میکشم دردی نهانی
نمیمیرد نزاری در فراقت
به شوخی میکند الحق گرانی
سبک روحی بود او در صفاهان
تو در قاین زهی نامهربانی