حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۶۸

فراقِ دوست چه دردست بی دواء الکی

به داغ هجر دلم کی دوا پذیرد کی

از آن زمان که وداع اتفاق افتاده ست

نشد ز هیبتِ جان خالی از مسامم خوی

به غم نشسته دلی خسته و دری بسته

دگر برون ننهادم ز کُنجِ احزان پی

سرِ متابعت از پیش برندارم اگر

چو چنگ برکشدم چنگِ امتحان رگ و پی

دگر شد آن ره و آیینِ زندگانیِ من

که کردمی همه تسکینِ اضطراب به می

کنارِ چشمه و پرهیز می‌کنم ز زلال

که هست ضعفِ دماغ و دلم کنون از وی

دمی از چشمِ خیالم نمی‌رود عکسش

جدا نمی‌شود از نورِ آفتاب چو فَی

کسی چگونه کند باور این که آب زلال

شود به خاصیت آخر لعاب قاتل حی

چه گونه زنده شود باز کشته ی هجران

چنان که شی به عبارت کنند از لاشی

نزاریا نه ترا گفته ام که بارِ دگر

هوای عشق به پیرانه سر مکن هی هی

مشو مسخَرِ لیلی که عاقبت روزی

برون کنند ز شهرت چو قَیس را از حی

غلط شدم که اگر بر بهانه لیلی

به عشق زنده شوی جاودان بمانی حی