حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۵۹

کس ندارم که پیامی برد از من به کسی

چون کنم دسترسم نیست به فریاد رسی

بر کسی شیفته ام باز من خام طمع

که چو من سوخته خرمن یله کرده است بسی

از منش یاد نمی آید و خود می داند

که از او صبر ندارم من مسکین نفسی

هوسی بود که با من به ضرورت می باخت

چند بردارد اگر عشق نباشد هوسی

من نه آنم که نظر بر همه جنس اندازم

کی شود گوهر دریا متعلق به خسی

بود آیا که سر کوی فلانی هرگز

روز بی محتسبی بینم و شب بی عسسی

گر به عمری نفسی وصل شکر دریابم

به علی رغم بر آید ز زمین خر مگسی

هرگز از کنج نیارم به درآمد پنهان

ورنه بسته ست به هر عضو من آخر جرسی

روش من همه سرمایه ی دیوانگی است

هرکسی ره به خرد برد و نزاری به کسی

رخ اگر بر رخ چون برگ گل دوست کشم

پیل را طرح نهم مدعیان را فَرَسی

بس دمی گر بکشندم چو برنج از سر پوست

والله ار ملک جهان پیش من ارزد عدسی