به اعتقاد نزاری عزیزتر به بسی
ز هر چه در همه آفاق هست همنفسی
ز عشق دیر خبر یافتیم واویلا
که روزگار به سر بردهایم در هوسی
به باغ قیمت گل بلبل آن گهی داند
که مدتی بکشد بار هجر در قفسی
چو چشم شوخ دلم در سر نظر میکرد
به مصلحت شدم از پیش خلق باز پسی
خیالِ روی تو اندر نظر که را طاقت
که من بدیدمش آشفتهتر شدم به بسی
اگر به تیغ زدی در حضور دوست رقیب
چنان بدم به تحیر که در عسل مگسی
نه برگ خلوت و نه روی در میان بودن
نه چاره دگر الّا سفر نه دسترسی
به غصّه میروم و این بتر که قصّه خویش
نمیتوانم گفت از مصاحبان به کسی
به آب سر نتوان دفع کرد آتش دل
وگرنه میرود اینک ز چشم من ارسی
نزاریا به که نالی چو دوستان فریاد
نمیرسند و ندارد فراق وابرسی
توانگرانِ بیاسوده در کجاوه ناز
چه غم خورند که فریاد میکند جرسی