چه دلبری که به دل داریی نپردازی
همین و بس که دل می بری به طنّازی
به پیش خلق ز جور تو پرده بردارم
اگر ز رخ نفسی پرده برنیندازی
دلم ز پای درآمد بیا و دستم گیر
سری به کار درآور مکن سرافرازی
به خوبی تو چه نقصان رسد اگر نفسی
دلِ شکسته دلی را به لطف بنوازی
نیاز بنده و ناز تو چند بردارد
به حسن یک دو سه روزه این چنین چه می نازی
عنان عقل رها کن که هیچ نگشاید
ز نقش بندی و طرّاری و عجب سازی
ز من حیا نکنی از خدا نیندیشی
که هر زمان به جفا حیله ای نو آغازی
اگر حواله ی کار تو با خدای کنم
مسلّمت نشود با خدا حیل بازی
شبی که گوش کنی ناله نزاری را
اگر چه سنگ دلی هم چو موم بگدازی