حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۱۴

بیا یارا که آمد وقتِ یاری

مرا بی خویشتن تا چند داری

به نومیدی چو من بی چاره ای را

روا باشد که ضایع می گذاری

جفا بردن ز دشمن بر امیدی

بسی آسان تر از نومیدواری

بسی جور از فراقت بردم ای دوست

ز دشمن تا کی آخر بردباری

مباش آخر بدین نامهربانی

که یاد از دوستان هرگز نیاری

شکیبایی مدار از من توقّع

که من معذورم از آشفته کاری

ملاقاتی که رویت باز بینم

همین میخواهم از مولا به زاری

به رغبت جان به جانان واسپارم

همین باشد طریقِ حق گزاری

مقاماتی برون آرم که عشّاق

بیاموزند از من جان سپاری

چو من در بی خودی مشهور دهرم

ز من شینی نباشد بی قراری

میازار آخر ای یار دل آزار

نزاری تا به کی زار و نزاری