نمیدانم چه بد کردم که نیکم زار میداری
تنم رنجور میخواهی دلم بیدار میداری
ز رنجم راحتی داری از آنم دیر میپرسی
به زاری کردنم شادی از آنم زار میداری
چه آزاری ز من من خود به آزاری نمیارزم
چه باشم خود کی ام کز من چنین آزار میداری
کجا شد آن که گهگاهی ز دردم یاد میکردی
عزیزم داشتی ز اوّل به آخر خوار میداری
نهی بر جانِ من منّت که تیمارت همی دارم
دلم خون شد ز تیمارت نکو تیمار میداری
به دردی قانعم از تو به دشنامی شدم راضی
نزاری نیک بدنام است ازو زان عار میداری