بود برجی به باغ شاهزاده
که با قردش بود گردون پیاده
نه برج است این به گردون سرکشیده
عروس ملک، گردن برکشیده
فضای عالم قدس از هوایش
قرار ربع مسکون از بنایش
فلک در سایهاش تا آرمیده
دگر روی حوادث را ندیده
نباشد عرش را افزون ز یک ساق
به یکتایی ازان این برج شد طاق
گلش چون از تجلی برفروزد
سپند آرد چراغ طور و سوزد
بهار صد چمن را درشکستند
که یک شاخ گل این جا نقش بستند
چنار از حسن بالادست خود شاد
که باشد زیر دستش سرو و شمشاد
نسیمش در بغل گیری چو کوشد
گلاب از غنچه چون فواره جوشد
ارم دارد درین گلشن تمنا
که در چشم تماشایی کند جا
دل مجنون شد از بیدش تسلی
که دارد بید مجنون، حسن لیلی
کبودی یاسمن را میفشارد
خیالش را که در بر تنگ دارد؟
بلند اختر ز سروش، سرفرازی
مدار سنبلش بر نافهسازی
فراغت را درین گلشن کمی نیست
غمی دیگر به غیر از بیغمی نیست
طریق مدح این گلشن ندانم
که در وصفش بود عاجز زبانم
بهاری این چنین، جای دگر کو؟
به قدر سیر این گلشن، نظر کو؟