به کشمیر اعتقاد ما درست است
ولی ایمان به راهش سخت سست است
بود قطع ره کشمیر، مشکل
به حق نتوان رسید از راه باطل
مگر زین راه باریکت خبر نیست؟
که گویی کوه را موی کمر نیست
ز بین این ره باریک خونخوار
خلد موی کمر در دیده چون خار
رهی، پیمودن آن آرزویی
به سر زال فلک را تار مویی
رهی افتاده چون طول امل پیش
که در هر گام دارد صد خطر بیش
گروهی دست از جان برفشانده
در آن ره، چون گره بر تار مانده
ز قطع ره، به سر غلتیده یک سر
چنان کز ریسمان پاره، گوهر
ره فقر از ره کشمیر پیداست
که گام اول آن، ترک دنیاست
درین ره، رهنوردان تا به منزل
چنان لرزان، که بر موی کمر، دل
ازین ره چون توان آسان گذشتن؟
که گام اول است از جان گذشتن
مسافر کی تواند زین بلا جست؟
مگر لغزیدن پا گیردش دست!
درین ره، نقش پایی گر فتاده
در تکلیف لغزیدن گشاده
رهی همچون دم شمشیر، باریک
جهان در چشم رهپیماش تاریک
رهی پیچیدهتر از موی زنگی
به تندی چون دم تیغ فرنگی
ز بس در رفتنش تدبیر کرده
فلک را فکر این ره پیر کرده
ازین پیمانههای زندگی، آه
که پر میگردد از پیمودن راه
معاذالله ز کوه پیرپنجال
که مثلش دیده کم، چرخ کهنسال
صبا در دامنش زان میخرامد
که نتواند به بالایش برآمد
به قصد رهروان تیغی کشیده
به این سنگیندلی، ره کس ندیده
سراپا گشته حیرت چرخ والا
که راه این کوه را چون رفته بالا؟
گدازانم ز فکر این گذرگاه
که باریکی ز تنگی مانده در راه
ازین ره طی شود تا چار انگشت
قیامت را توان کردن پس پشت
جوان گر پوید این راه پر اندوه
به پیری میرسد، پیش از سر کوه!
به بالا رفتنش مقدور کس نیست
بلندی را بر اوجش دسترس نیست
به آن سنگیندلی، کوه گذرگاه
دلی دارد دو نیم از جور این راه
ز وهمش قاف در کنجی نشسته
فلک را پایهاش کرسی شکسته
به سر غلتیده میافتد سلامت
ز دامانش به دامان قیامت
به قدر آن که تیغ کوه تندست
درین ره، راهرو را پای کندست
درین ره، استخوان زان گونه انبوه
که گویی برف باریدهست بر کوه
به طرف دامنش از خون مردم
شفق را در میان لاله، پی گم
نگردد رهروش را عمر کوتاه
که نتواند گذشتن عمر ازین راه
بود با شیر گردون، عزم جنگش
که از بالا به زیر آید پلنگش
مگر مجموعه قاف است این کوه؟
که هر لختش بود کوهی ز اندوه
زمین دارد به حیرت آسمان را
که چون برداشت این کوه گران را؟
کند گر جامهاش چرخ اطلس خویش
نیاید تا سر زانوی او بیش
چو مظلومان، ز جور بیدریغش
نشسته آسمان در پای تیغش
رهش ز آیینه تیغ است روشن
بود مهرش چراغ زیر دامن
گرفته زیر زانو آسمان را
چه بر سر میبرد تا لامکان را؟
ز بس شد استخوان فیل، انبوه
گمان دسته بردش، تیغه کوه
چو آیی بر فراز کوه ازین راه
گذاری آسمان را بر کمرگاه
نزد بر هم شکوه آسمان را
چه تمکین است این کوه گران را!
چو برخردان، بزرگان دست یابند
ز قانون مروت سر نتابند
به این کوه ار نهد بالا قدم را
نفس در سینه سوزد صبحدم را
به پیشش از بزرگی گر زند لاف
ز دامن سنگ ریزد بر سر قاف
به نوعی بیطریق است این گذرگاه
که گردون را بود بر گردنش راه
فتادی گر به این کوهش سر و کار
ز شیرین، کوهکن میگشت بیزار
نبیند کس درین ره پارهسنگی
که رهرو را نفرماید درنگی
بود عمر طبیعی سخت کوتاه
حیات خضر بایستی درین راه
درین ره، مرغ نتواند پریدن
به مقراض پر این ره را بریدن
برد این ره به سر گر مرد، مردست
که صد راه عدم اینجا به گردست
درین راه دغل، فرسنگ فرسنگ
چو مینا عالمی غلتیده بر سنگ
ازین ره چون توان رفتن به سویی؟
که صد کوه خطر بسته به مویی
ره این قاف را هرکس بریده
به جز تیغ و رگ گردن ندیده
ز بس کشت آدمی این کوه اندوه
ز خون شد ممتلی، رگهای این کوه
چه گوید شکر این ره، راهپیمای؟
که بخشد عالمی لغزش به هر پای!
بود مشکل، گذشتن زین ره تنگ
درین ره، راهرو نقشیست بر سنگ
ازین ره چون توان رفتن سلامت؟
که در هر گام دارد صد قیامت
ز داغ لاله این کوهسارست
که گویی چشم اختر سرمه دارست
چنان هر پارهسنگش فتنهانگیز
که تیغ صد هلاکو را کند تیز
به حیرت چون دو مرغ پرشکسته
دو عالم بر دو زانویش نشسته
رهی در غایت نیرنگسازی
که با پیچیدگی دارد درازی
ازان سر هر قدم صد جا شکسته
که لغزش در کمین پا نشسته
ز خون اخترانش تیغ در زنگ
گرفته صبح را ره بر نفس تنگ
ازین ره چون توان رفتن مسلّم؟
اجل در زیر پا چون آخرین دم
درین ره، هرکسی درمانده خویش
به ناخن، کار صد فرهاد در پیش
چه میپرسی ز پستی و بلندی؟
نباشد عزم این ره، راه رندی
درین ره، نقش پا، نقش مزارست
ازین ره تا عدم یک گاموارست
به راه شانه ماند این گذرگاه
چو مو، باریک باید شد درین راه
بود گر خضر اینجا رهنمایت
نهد نعلین لغزش پیش پایت
ازین کوه آسمان چون رفته بالا؟
که میریزد ملائک را پر اینجا
سلامت چون جهد زین راه، یک تن؟
نباید حرف دور از راه گفتن
چه میپرسی ازین راه پراندوه؟
زبان سنگین شود در وصف این کوه
به وصفش قطع باید کرد دم را
ز حرفش پای میلغزد قلم راه
ز دامانش فلک را دست کوتاه
ازو تا عرش، تا عرش از زمین، راه
خلیدی در جگر این راه، چون تیر
نبودی در میان گر پای کشمیر
مرا زین قصه تن فرسود و جان هم
دلم زین حرف سنگین شد زبان هم
نفس شد منقطع در قطع این راه
درازست این حکایت قصه کوتاه
برون شد کوه را دامن ز چنگم
که چون فرسنگ، آمد پا به سنگم
چو بگذشتی ز کوه پیرپنجال
همان ساعت دگرگون میشود حال
گلستانی که راه آن بهشت است
ببین دهقان در آن گلشن چه کشتهست
ز راهش کی چرا دلتنگ باشد؟
زمرد در میان سنگ باشد