فتنهای هر لحظه برمیخیزد از مژگان تو
آسمان از فتنه معزول است در دوران تو
من که میگردم ز دور، آسوده نگذارد مرا
حال چشمت چیست یا رب پهلوی مژگان تو
کی گرفتار غمت فارغ بود، در خاک هم
بگسلد پیوند جان و نگسلد پیمان تو
دست من باد از گریبان پاره کردن بینصیب
گر شود کوته به صد شمشیر از دامان تو
بی تو شبها سیر دلهای پریشان میکند
جز خیالت کس ندارد طاقت حرمان تو
چون نسوزد استخوان من، که خون افتاده است
در میان دیده و دل بر سر پیکان تو
رشک بر نظّاره میزان برم در کار عشق
این که یک چشمش بود محو و دگر حیران تو