قدسی مشهدی » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۱

می‌شود هر دم پریشان زلف بر رخسار او

کز پریشان خاطری یادش دهد هر تار او

از بیابان محبت سرسری مگذر چو باد

کز گریبان گل دمد، دامن چو گیرد خار او

بر سر کویش مسیحا تن به بیماری دهد

تا کند چون ناتوانان تکیه بر دیوار او

باغ امید مرا ترسم نماند میوه‌ای

ناامیدی چند سازد رخنه در دیوار او؟

خشت خشت خانه گل را صبا بر باد داد

با وجود آنکه عمری بود خود معمار او

در میان خنده، چشم گل ز شبنم شد پر آب

صبحدم چون کرد بلبل ناله‌ای در کار او