از وصل هر گل در چمن، چون غنچه دامان چیدهام
جمعیت دل را در آن زلف پریشان چیدهام
ریزد به دامن دیده خون، من ریزم از دامن برون
او بهر دامان چیده گل، من گل ز دامان چیدهام
تا برده ترک غمزهات، دستی به قربان کمان
چون ترکشت پهلوی هم، در سینه پیکان چیدهام
چون دیده آیینهام مژگان نمیآید به هم
از بس که شوق دیدنت در چشم حیران چیدهام