قدسی مشهدی » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۴

ز بس که دشمن نظّاره پریشانم

چو شمع گشته به یک جای جمع، مژگانم

نشد ز سیل سرشکم خراب، کوی بتان

امین کشتی نوحم، اگرچه طوفانم

ز عشق، رابطه‌ام نگسلد به مردن هم

گواه دعوی من بس، بقای پیمانم

شدم به دوختن چاکهای سینه، رضا

که هیچ‌کس نبرد پی به داغ پنهانم

به غیر، وصل تو دیدن چنان بود دشوار

که ترک وصل نماید به غایت آسانم

فراخ روزی غم را ز تنگسال چه غم؟

همیشه نعمت غم حاضرست بر خوانم

چو شعله در بدنم خون همیشه می‌رقصد

ز شوق آنکه کند غمزه تو قربانم

چنان گرفته دل همدمان ز صحبت من

که غنچه گشته، گل چیده، در گریبانم