قدسی مشهدی » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۴

رخ تو تا شده غایب به صورت از نظرم

کمر به دشمنی خواب بسته چشم ترم

فلک ز رشک جدا کردم از تو، ورنه هنوز

نبود وقت جدایی و موسم سفرم

فراق در گلویم ریخت زهر غم چندان

که گشت معدن الماس، سینه و جگرم

به دیده غنچه کند کار خنجر و پیکان

جدا ز دوست گر افتد به بوستان گذرم

مار به مهر تو پیدا شد آنقدر دشمن

که روز و شب ز گریبان خویش بر حذرم

ز گشت چرخ، سرم گر چو خاک فرساید

هوای وصل تو بیرون نمی‌رود ز سرم

جدا ز صبح وصال تو در شب هجران

انیس گریه و دمساز ناله سحرم