قدسی مشهدی » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۸

به آشنایی چشم تو ناتوان شده‌ام

چو مو ضعیف ز سودای آن میان شده‌ام

خلیده در خم زلف تو ناخنش به دلم

منه ز دست، که با شانه همزبان شده‌ام

ز چاک سینه نفس بایدم کشید چو صبح

ببین ز هجر تو امشب چه ناتوان شده‌ام

هما دوباره به من سر فرو نمی‌آورد

ازان چو شمع سراپا یک استخوان شده‌ام

هوای ابرم اگر شاد می‌کند، چه عجب

به آفتاب ز مهر تو بدگمان شده‌ام

تو تیغ زن، که من از شکوه لب نمی‌بندم

چو خامه گر همه تن در سر زبان شده‌ام

همان لبم کند اظهار بی‌وفایی گل

چو غنچه گر همه دل عقده زبان شده‌ام

منم ز قدرشناسان گل که مدت‌هاست

به باغ رفته به گلگشت و باغبان شده‌ام

ز حال خویش فراموش کرده‌ام قدسی

دمی به مرغ چمن گر هم‌آشیان شده‌ام