از لعل لبت جز طمع خام ندارم
دارم هوس کام، اگر کام ندارم
دل را به خیال از تو تسلی نتوان کرد
بشتاب که من طاقت پیغام ندارم
ترکی به نگه کرده مرا مست، حریفان
معذور که پروای می و جام ندارم
ای آتش سوزان، چو سپند سر آتش
تا روی ترا دیدهام آرام ندارم
دشنامی ازو باز کشیدم به دعا من
هرچند لبت گفت که دشنام ندارم
خوش میگذرد خوش، به پریشانیام اوقات
تا زلف پریشان نکنی، شام ندارم
بر گرد دل از شوق تمنای تو گردم
در کوی تو گر جا به در و بام ندارم
گشتم به کمند تو گرفتار چو قدسی
پروای گرفتاری ایام ندارم