در قیدم و گمان که گرفتار نیستم
دارم هزار زخم و خبردار نیستم
گه سینه میخراشم و گه ناله میکنم
یک دم ز شغل عشق تو بیکار نیستم
جایی نمیروم ز گلستان کوی تو
بوی گلم، ولی به صبا یار نیستم
یکباره گر ز من نه فراموش کردهای
کو جور، اگر به لطف سزاوار نیستم؟
عرض دوا به چاره این خستهدل مبر
انگار کن مسیح که بیمار نیستم
ای وصل، عیش میدهی و درد میبری
مگشا در دکان که خریدار نیستم
غم جای خود گرفت چو دل شد ز خون تهی
اندوهگین ز گریه بسیار نیستم
اشکم به خون نشاند و مرا لب به خنده باز
آبم ز سر گدشت و خبردار نیستم
دارد به غیر لطف نمایان، به رغم من
قدسی حریف این همه آزار نیستم