قدسی مشهدی » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۷

گر شرم وصالت نبود قفل زبانم

گویم که فراق تو چها کرد به جانم

هنگام شکایت ز تو، از بس که گزیدم

چون بار صنوبر شده صد پاره زبانم

لرزد چو جرس بر سر هر ناله مرا دل

گویا که به غمهای تو پیوسته فغانم

گر بر ورق دل نهم انگشت، ز گرمی

چون خامه مو دود برآید ز بنانم

امروز نیم رانده ز بزم تو چو قدسی

عمری‌ست که از دور به حسرت نگرانم