قدسی مشهدی » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۱

تا کی چو عاقلان غم ناموس و نام خویش؟

مجنون او شو و ز جنون گیر کام خویش

در بیخودی نه دیده‌ام از حیرت است باز

چشمم چو گوش مانده به راه پیام خویش

ما را سرشته‌اند چو نرگس تهی قدح

هرگز نخورده‌ایم شرابی ز جام خویش

حیرانی دلم ز نظربازی من است

چون مرغ نغمه‌سنج، اسیرم به دام خویش

صد کاروان اشک به منزل رسانده است

چشمم که برنداشته از گام، گام خویش

چون لاله، بخت تیره ما جزو تن بود

ننهاده‌ایم فاصله در صبح و شام خویش

در حیرتم که چون همه جا جلوه می‌کند

سروی که پا برنداشته از مقام خویش

جور زمانه است مکافات عیش تو

قدسی مگر تو خویش کشی انتقام خویش