قدسی مشهدی » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۹

آغشته‌ام چو پنبه ز خوناب داغ خویش

منت ز شاخ گل نپذیرم به باغ خویش

چون آفتاب با همه کس گرمخون مباش

پروانه را دلیر مکن بر چراغ خویش

بوی گلم دماغ خراشد درین چمن

در باغم و چو غنچه بگیرم دماغ خویش

ما را چو کرد دستخوش خویش درد عشق

خود آستین زنیم به شمع و چراغ خویش

ایام گل گذشت و شراب طرب نماند

شد وقت آنکه پر کنم از خون ایاغ خویش