دلم به عشق فسونساز برنمیآید
زبان به گفتن این راز برنمیآید
چه شد شکفتگیام گر ز پرده بیرون است؟
چو گل ز خندهام آواز برنمیآید
نبسته بال مرا کس، ز ناتوانی خویش
پرم ز عهده پرواز برنمیآید
شدم ز گریه بیاختیار، شهره شهر
کسی به پرده در راز برنمیآید
حیات یک نفس است ای جوان غنیمت دان
که این نفس چو رود، باز برنمیآید
چه شد که دوخته صوفی ز هر دو عالم چشم؟
به عارفان نظرباز برنمیآید
کم از تکلم لب نیست عشوه نگهش
فسون، که گفت به اعجاز برنمیآید؟
مگر شنیده که خاک رهم، که باز امروز
ز خانه آن بت طناز برنمیآید؟
ز سرّ آبلههای دلم که را خبرست؟
ازین صدف، گهر راز برنمیآید
به صبح وصل نیفتی غلط، که در شب هجر
ستارهای غلطانداز برنمیآید
ازین که قامت افلاک شد چو چنگ، چه سود
چو نغمه خوش ازین ساز برنمیآید