مرا هر قطرهای کز دیده در دامن فرو ریزد
شود چشمی و خون بر حال چشم من فرو ریزد
ز مهر عارض مهتاب سیمایت عجب نبود
اگر پیراهن من چون کتان از تن فرو ریزد
به یاد عارضت چون گریهام بر دیده زور آرد
به جای آب، مهر و ماه در دامن فرو ریزد
ز تاب عارض خورشیدرویان، مردم چشمم
به جای اشک خونین، اخگر از دامن فرو ریزد
بهارست و به طرف بوستان از تاب دل قدسی
برآری گر نفس، برگ گل و سوسن فرو ریزد