قدسی مشهدی » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۳

بیا که بی تو مرا نور در چراغ نماند

بهار عیش مرا لاله‌ای در باغ نماند

همین نه زمزمه ما ز لب فراموش است

نوای مرغ سحر هم به طرف باغ نماند

به مهر بلبل و پروانه می‌خورم افسوس

که آب در چمن و تاب در چراغ نماند

ز شوق گریه دلم را چو لاله پنجه غم

چنان فشرد که خونابه‌ام به داغ نماند

همیشه جام حریفان ز می لبالب بود

به دور ماست که یک جرعه در ایاغ نماند

به کوی دوست هم آواز من نگردد غیر

درین چمن که منم جای بانگ زاغ نماند

کنم کناره ز کاهل‌طبیعتان قدسی

مرا دماغ حریفان بی‌دماغ نماند