قدسی مشهدی » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۸

عجب قیدی‌ست عشق سخت بنیاد

مبادا گردنی زین قید، آزاد

همین دانم که کارم رفته از دست

نمی‌دانم که کارم با که افتاد

ز غم مردم، که چون من کشته گردم

که خواهد خواست عذر تیغ جلاد؟

ز بس ویرانه‌جویی، بعد مردن

ز خاکم خانه نتوان کرد بنیاد

نهد در سینه، دل بر پای غم، رو

شناسد صید آنجا قدر صیاد

مرا گر خانه ویران کرد، شاید

که گردد آسمان را خانه‌آباد