عجب قیدیست عشق سخت بنیاد
مبادا گردنی زین قید، آزاد
همین دانم که کارم رفته از دست
نمیدانم که کارم با که افتاد
ز غم مردم، که چون من کشته گردم
که خواهد خواست عذر تیغ جلاد؟
ز بس ویرانهجویی، بعد مردن
ز خاکم خانه نتوان کرد بنیاد
نهد در سینه، دل بر پای غم، رو
شناسد صید آنجا قدر صیاد
مرا گر خانه ویران کرد، شاید
که گردد آسمان را خانهآباد