قدسی مشهدی » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۸

به بزم دوش حدیث تو در میان افتاد

چو شمعم آتش غیرت در استخوان افتاد

فغان بی‌اثر از طاق دل، اسیر ترا

چو شاخ بی‌ثمر از چشم باغبان افتاد

فتاد بر سر هم دل چو صید، روز شکار

مگر کرشمه چشم تو در زمان افتاد؟

فرشته گر کندت همرهی، هلاک شوم

ندید روز خوش آن کس که بدگمان افتاد

چو دل گشود لب شکوه، شد زبانم لال

به اولیای دلم (کذا) قفل بر زبان افتاد

چه بلبلم، که به چشمم نمود بیگانه

چو از قفس، گذرم سوی آشیان افتاد

کجا ز لذت گرداب غم خبر یابی

ترا که زورق ازین ورطه بر کران افتاد

برای آنکه شود زود روز وصلم طی

... مهر چو ماه نو از میان افتاد

به کار بسته من مصلحت ندارد سود

زدم گر آب به دل، آتشم به جان افتاد

به رمز شکوه ادا می‌کنی وز این غافل

که تندخوی تو قدسی چه بدگمان افتاد