غنچه بی لعل تو زندانی گلشن باشد
لاله را بی تو گل داغ به دامن باشد
صبح را با شب ما تیره سرانجامی چند
سینه بیمهرتر از سینه دشمن باشد
دانی ای دل که چه خونها به دل غنچه کنم
داغهای جگر لاله گر از من باشد
همنشین پندت اگر نیست، کمِ بخیه مگیر
تازه کن زخم مرا، گرچه به سوزن باشد
زنگ بیگانگی از آینه ما بردند
آشنارویی ما بر همه روشن باشد
از پی ناقه، فغان جرسم برد از هوش
ناله دل نرم کند، گرچه ز آهن باشد
نسبت کعبه و دیرم نبود دور از هم
سبحه در دستم و زنار به گردن باشد
از تماشای بتان بی تو تسلی نشوم
گرچه نظارهام از چشم برهمن باشد
شب وصل تو ز نظاره نمیگردد سیر
دیده چون شمع اگر تا مژه روشن باشد
بس که تاثیر ندارد نفسم چون قدسی
نشکفد غنچه، صبا گر نفس من باشد