هرگهم در دل خیال آن قد موزون نشست
در جگر صد ناوک غیرت مرا افزون نشست
شب خیال قامتت از دیده تر میگذشت
تا به گردن همچو شاخ ارغوان در خون نشست
ناقه محملنشین یک بار راهی گم نکرد
عمرها مجنون به این امید در هامون نشست
در میان عاشق و معشوق قاصد رسم نیست
کوهکن شد باخبر شیرین چو بر گلگون نشست
آب و آتش را به هم یک جای نتوان داشتن
عشق چون زد خیمه در دل جان ز تن بیرون نشست
یک قفس جای دو بلبل نیست ای لیلیوشان
تا من از دامان صحرا خاستم، مجنون نشست
اینقدر دانم که جان بر دل گرانی میکند
نیستم آگه که پیکان تو در دل چون نشست
پیش دشمن روی جانان سیر نتوانست دید
قدسی امشب العطش گو، بر لب جیحون نشست