چه گهرها به عوض بر سر دریا افشاند
قطرهای چند اگر ابر ز دریا برداشت
چون قلم خوانده شود راز دل از نقش پیام
در سر کوی تو نتوان قدم از جا برداشت
خوش به دشنام تو آمیخته چون شهد به شیر
از لبت کام خود اعجاز مسیحا برداشت
هست چشمی که بر احوال دلم گریه کند
سینه هر زخم که از تیغ تمنا برداشت
تا خس و خار درین بادیه مجنون شدهاند
ناقه کیست که دیگر ره صحرا برداشت؟
آن سیهروز فراقم که قضا صبح ازل
روز من دید و سواد شب یلدا برداشت
بزم وصل است و حریفان همه خمیازهکشند
نتوان چشم چو پیمانه ز مینا برداشت
مژهام نقش تو بست آنقدر امشب که فلک
اطلس آورد به بالینم و دیبا برداشت
میتوانم نظر از هر دو جهان بست ولی
نتوانم دل از آن نرگس شهلا برداشت
شاد گشتیم که خضر ره پروانه شدیم
که پی شعله ز داغ جگر ما برداشت
قدسی امروز ز هر روز گرفتارترست
عشق تا باز که را سلسله از پا برداشت؟