قدسی مشهدی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۶

لذت شادی نداند جان چو با غم خو گرفت

دشمن عیدست هر دل کو به ماتم خو گرفت

دایم از جام بلا زهر هلاهل می‌کشد

کی لب عاشق به آب خضر و زمزم خو گرفت؟

زاهد از عشق نکورویان مکن منع دلم

هست مشکل، کندن از هم دل، چو با هم خو گرفت

دل ز سنبل نشکفد، تکلیف گلزارش مکن

هرکه را چون من دلش با زلف پرخم خو گرفت

دامنت خواهد شدن قدسی پر از خون جگر

گریه از هم نگسلد چشمی که با غم خو گرفت